نمی توانست به آن فکر نکند .بوی بادام تلخ که به مشامش خورد، دوباره عشق نافرجام روزهای گذشته را به خاطر آورد. حالا دکتر خوونال اوربینو درست زمانی که وارد این خانه ماتم زده و تاریک شد ،آن بوی قدیمی را حس کرد، این بو یادآور روزهای تلخ و ناگواری برای او بود او امروز به این خانه احضار شده بود که مسئله ای را حل کند .هرچند دیگر سالها بود که این مسئله برای هیچ اهمیتی نداشت .خرمیادسنت آمور، همان پناهنده ای که از جزایر آنتیل اومده بود همان حریف همیشگی و قدر او در شطرنج، همان کهنه سرباز زخمی که عکاس کودکان بود حالا مرده بود. در حالی که روی تختی یک نفره ای دراز کشیده بود و پتوی رویش انداخته بودند. کنارتخت نیز جسد سگی دانمارکی با خال های سفید روی سینه به چشم می خورد. او در کنار صاحبش چه وفادارانه جان داده بود. پای سگ به یکی از پاهای تخت بسته شده بود و حالا هر دو……
فضای اتاق خفه و گرفته بود. این اتاق در واقع هم اتاق کار خرمیا بود و هم اتاق خواب که حالا به شدت به هم ریخته و نامرتب بود. عصای زیر بغل خرمیا در گوشهای از اتاق بود و همین که اولین اشعه های خورشید به اتاق تابید کاملاً مشخص شد که در این اتاق مرگی اتفاق افتاده است. پنجره ها که با پارچه های کهنه یا مقوا پوشیده شده بودند، حضور مرگ را بیشتر به رخ می کشیدند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.