نام جوان سانتیاگو بود هنگامی که با گله اش از جلوی کی کلیسای کهن رسید ،هوای دیگر داشت تاریک میشد مدتها بود که سقف کلیسا فرو ریخته بود و انجیر مصری عظیمی درست در مکانی روییده بود که پیش از آن انبار لباسها و اشیای متبرک بود.
تصمیم گرفت شب را همانجا به سر ببرد صبر کرد تا تمام گوسفندان از دروازه ویرانش وارد شوند و سپس چند تخته را به گونهای گذاشت که نتوانند در طول شب بگریزند در آن ناحیه گرگ نبود اما یک بار یکی از گوسفندان در طول شب گریخته بود و سراسر روز بعد را به جستجوی گوسفند گمشده گذرانده بود.
زمین را با خرقه اش پوشاند و دراز کشید ؛به جای بالش از کتابی استفاده کرد که خواندنش را تمام کرده بود پیش از خواب به خودش یادآوری کرد که باید شروع به خواندن کتاب های ضخیم تری کند اما خواندنشان بیشتر طول می کشید و هم به هنگام شب بالش هایی راحت تری بودند وقتی بیدار شد هماهنگ استانی بود به بالا نگریست و ستارگان را دید که از میان سخت و نیمه ویران کلیسا می درخشیدند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.