امشب متوجه حضور تو شدم. مثل قطره ای از زندگی که از هیچ چیکیده باشد چشم هایم باز بود و در تاریکی مطلق دراز کشیده بودم که وجودت را حس کردم.تو! آنجا بودی ! احساس کردم تیری درون قلبم کمانه زد و دوباره صدای نامفهوم وجودت را شنیدم. احساس کردم اعماق یک گودال تاریک پر از شک و تردید افتاده ام .
حالا که دارم با تو صحبت میکنم احساس ترس به کل وجودم را گرفته است .انگار وحشت مانند تار عنکبوتی دورم را گرفته و زندانی شدم .خودم را گم کرده ام.از تو میخواهم مرا دریابی. من از هیچ ترسی ندارم. حرف دیگران هم اهمیتی برای من ندارد .از خدا هم نمی ترسم .اصلا اعتقادم به خدا شکل دیگری است.
از درد هایم نمی ترسم. همه ی ترس من از توست. تویی که باعث ترس من شدی .تویی که از هیچ جدا و با دست سرنوشت به شکم من چسبیدی، به این باورم بودم که روزی آیی .اما آمادگی روبرو شدن با توران نداشتم.
با خودم فکر میکردم که نکنه دوست نداشته باشی به دنیا بیایی، نکنه نخواهی به دنیا بیایی و روزی سرم داد بزنی و بگی؛ کی من ازت خواستم مرا به دنیا بیاری ؟چرا من را به دنیا آوردی ؟چرا؟ کودکم !زندگی یعنی خسته شدن.
یعنی جنگ که هر روز و هر روز ادامه داره و نیز تمام نخواهد شد و انسان برای شادی هایش که عمرشان یک لحظه بیشتر نیست باید بهای زیادی پرداخت کند .
از کجا بدونم که تو دوست نداری به دنیا بیای ؟چطور باید بفهمم که کار درست چیه ؟ای کاش میتونستی با من صحبت کنی. اما تو نمیتونی .چون فقط یک چند تا سلول کوچک هستی.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.
اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “نامه به کودکی که هرگز زاده نشد” لغو پاسخ
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.