برای تقریباً ۱۵ سال ،برتای پیر هر روز را با نشستن بیرون در جلویی خانه اش گذرانده بود. اهالی ویسکوس میدانستند که این رفتار میان آدمهای پیر معمول بود ؛آنها به رویای گذشته و جوانی شان می نشینند ؛آنها دنیایی را نظاره میکنند که در آن نقشی بازی نمیکنند و سعی میکنند چیزی برای صحبت با همسایگان پیدا کنند.
برتا البته ،برای آن جا بودنش دلیلی داشت؛ و آن صبح انتظارش به پایان رسید وقتی آن خارجی را دید که از تپه پرشیب به سوی روستا بالا می کشید و به سمت تنها هتل اش می رفت. آن طوری که برتا غالبا تخیلش کرده بود به نظر نمیرسید؛ لباسهایش مندرس بود، مویش را به نحوی ناپسند بلند کرده و ریشش را نتراشیده بود.
و او را شیطان همراهی می کرد….برتر با خودش گفت؛《حق با شوهرم بود.اگر من اینجا نبودم ،هیچکس متوجه نمی شد. 》
او در حدس زدن سن آدم ها افتضاح بود و آن مرد را جایی بین چهل و پنجاه گذاشت. او با کاربرد میزانی از ارزش ها که فقط آدم ها پیر می فهمند ،با خود فکر کرد؛《یک جوون》دوست داشت بداند او جه مدت می ماند، اما به هیچ نتیجه ای نرسید؛ممکن است فقط زمان کوتاهی بماند،به ویژه آنکه تمام چیزی که با خود داشت یک کوله پشتی کوچک بود .او احتمالا فقط یک شب می ماند و بعد به سوی سرنوشتی میرفت که از آن برتا هیچ نمی دانست و حتی کمتر از آن برایش مهم بود…..
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.