لندن_۱۲سپتامبر۱۹۹۲
مادرم ۲ مرتبه مرد. به خودم قول دادم اجازه نخواهم داد که داستان او به دست فراموشی سپرده شود. اما هرگز نتوانستم تا این اواخر،زمان، اراده و شجاعت نوشتن آن را پیدا کنم. فکر نمی کنم هیچگاه نویسنده ی خوبی بشوم ولی حالا همه چیز مهیاست. اکنون به سنی رسیدم که با محدودیت ها و شکست هایم کنار آمدهام.
اما می بایست که داستان را فقط به یک نفر بگویم .مجبور بودم که این داستان را آزادانه به اقصا نقاط جهان بفرستم. این آزادی عمل را به مادرم مدیونم. قبل از اینکه آن مرد از زندان آزاد شود، می بایست امسال این داستان را به پایان برسانم .طی مدت زمان کمی کنجد حلوایی را روی سطح سینک گذاشتم تا خنک شود و در حالیکه وانمود میکردم متوجه نگاه پریشان شوهرم نیستم، او را بوسیدم.
همراه دوقلوهای هفت سالهام که به فاصله چهار دقیقه از هم به دنیا آمدند خانه را ترک کرده و آنها را به جشن تولد بردم. بین راه آنها با هم دعوا می کردند و من برای اولین بار آنها را سرزنش نکردم.آنها دوست داشتند که در جشن، یک دلقک یا از آن بهتر یک تردست باشند………..
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.