چهارمین اخترک ،اخترک یک بازرگان بود. او آنچنان غرق در محاسبات خود بود اصلا متوجه ورود شازده کوچولو نشد. شازده کوچولو گفت؛《آقا سیگاراتان خاموش شده است》
مرد در حال حساب و کتاب بود و با خود گفت؛(سه و دو میشود پنج،پنج و هفت به عبارتی دوازده،دوازده و سه می کند…پانزده…….وقت ندارم سرم را بخارانم آن وقت میگی سیگارت خاموش شده است !؟
ای بابا ،پسر کوچولو تو که هنوز این جا هستی ؟پانصد و یک میلیون چیز…..این دیگر…آه چه بگویم. آن قدر کار سرم ریخته است که نگو.من آدم مهمی هستم .وقتم را با حرف های بیهوده تلف نمی کنم .شازده کوچولو که عادت داشت ،همیسه جواب پرسش های خود را بیابد، دوباره پرسید؛《پانصد و یک میلیون چی ؟》…..بازرگان سرش رو بالا کرد و نگاهی سریع به او انداخت و گفت ؛……………….>>>
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.