کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم .افسانه ای هست که میگوید هر چیزی که داخل این رودخانه می افتد _برگها، حشرات ،پر پرنده ها _به سنگهایی تبدیل میشوند که بستر رودخانه را تشکیل میدهند. اگر می توانستم قلبم را از سینهام بیرون بیاورم و داخل رودخانه بیاندازم، آن وقت رنج حسرتم به پایان می رسید و می توانستم یک بار برای همیشه فراموش کنم….
ایام کودکی را با هم بودیم. بعد او رفت ؛مثل خیلی از جوان هایی که شهرهای کوچک را ترک می کنند، و می گفت که می خواهد جهان را بشناسد ؛که آرزوهایش در آنسوی مزارع سریا است.
سالها در بی خبری از او گذشت.هر از گاهی برایم نامه می نوشت اما هرگز به کوره راه ها و جنگل های دوران کودکی مان برنگشت.
درس و مشقم را تمام شد، به ساراگوسا برگشتم و در آنجا بود که فهمیدم حق با او بوده است .سریا، شهر کوچک بود به قول تنها شاعر نامدار این 《شهر جاده ها برای سفر کردن ساخته شده اند.》 من در دانشگاه اسم نوشتم و دوست پسر پیدا کردم .بنا کردم به درس خواندن که بورسیه بگیرم (برای پرداخت هزینههای تحصیلی فروشندگی میکردم) اما موفق به گرفتن بورسیه نشدم و بعد از این اتفاق از دوست پسرم جدا شدم…………………
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.