دم دم های سحر از خواب بیدار شدم. یکی دو ساعتی خودم را مشغول جمع و جور کردن وسایلم نمودم .تمام کشوها و کمدها را مرتب کردم، به امید اینکه قرار است خیلی زود برگردم .سرگرم کارهایم بودم که صدای (سنت جان) را شنیدم از اتاقش بیرون آمد جلوی در اتاق من ایستاد میترسیدم که مبادا در بزند ؛اما نه ،فقط یک کاغذ از زیر در به داخل انداخت و رفت .
نوشته این بود ؛《 دیشب ناگهان مرا ترک کردی. اگر کمی بیشتر ماندهبودی ،دستت را روی صلیب مسیح و تاج فرشته ها می گذاشتی. دو هفته دیگر بعد از بازگشتم منتظر پاسخی درست و واضح از طرف تو هستم .در ضمن ،مراقب باش و دعا کن اسیر وسوسه ها نشوی .من هم هر لحظه برایت دعا خواهم کرد .》ارادتمند سنت جان
در ذهنم پاسخش را زیر و رو کردم؛ روح من، مشتاق است تا کاری که درست است را انجام دهد و جسمم، امیدوارم آنقدر غریب باشد تا اراده خداوند را به پایان برساند و کورمال کورمال از این ابر شک راه خروج را پیدا کند و به روشنی روز برسد. اولین روز ماه ژوئن بود اما صبح ابری و سردی بود. باران به شدت به پنجره می کوبید .صدای درِ ورودی را شنیدم که سنت جان باز کرد .از پشت پنجره تماشایش می کردم، از حیات گذشت و از مسیر بیابانی به طرف ویتکراس راه افتاد. آنجا منتظر کالسکه می ایستاد. با خودم فکر کردم چند ساعت دیگر در آن جاده من هم در پی تو خواهم آمد. من هم در ویتکراس منتظر کالسکه خواهم ماند، من هم کسی را دارم که باید پیداش کنم و ببینم. قبل از اینکه برای همیشه از اینجا بروم…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.