امروز پنج ساله شدم.دیشب که واسه خوابیدن داشتم میرفتم توی کمد، اون موقع چهار ساله بودم.وقتی که توی اون تاریکی،تو تختخوابم چشم باز کردم،یک دفعه انگار یه اجی مجی لاترجی خوندم و شدم پنج ساله.
قبلش چه؟ سه ساله بودم،از اون قبل ترش هم دو ساله بودم،قبل تر ،قبل تر هم یک سالم بود و قبل از اون هم رزا صفر.(یعنی من زیر یه سال هم بودم؟)مامان کش و قوسی به خودش میده و میگه؛(هان؟)
) اون بالا،تو آسمون بودم؛قبل از یک سال ،منفی یک سال ،منفی دو سال ،منفی سه؛؟)
《اوف ،نه .تو تا اون وقتی که پایین نبودی که شمارش شروع نشده بود.》(من از اون بالا ،از تو نورگیر سقف اومدم پایین .تا اون وقت که نیومده بودم تو همیشه تنها و ناراحت بودی .》
《اخ اخ اخ،اره، دقیقا. 》 مامان از روی تخت خم میشه و کلید برق رو میزنه .همه چیز یک دفعه روشن میشه و من درست سر موقع چشم هام رو میبندم. بعد یواشکی یکی رو باز میکنم و بعد اون یکی رو .مامان میگه؛(اخ که نمیدونی،چقدر گریه میکردم؛اون قدر که همه ی اشک هام خشک شده بودن .درست همینجا خوابیده بودم مدام ثانیه شماری میکردم.)……………..
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.