در بخشی از کتاب جزیرهی درختان گمشده میخوانیم:
یاد موعظهای افتاد که شاید در کلیسا آن را شنیده بود و شاید هم در یک مسجد، چون در مراحل مختلف زندگیاش، برای مدت کوتاهی، به کلیسا و مسجد رفته بود. وقتی روح کالبد را ترک میکند، بهسوی آسمان بالا میرود و طی مسیر، توقف میکند و هر آنچه را پایین پایش قرار دارد تماشا میکند، بیحرکت، بیحس و بیدرد. آیا اسقف واسیلیوس این را گفته بود یا شیخ محمود؟ شمایل نقرهای، شمعهای مومی، نقاشیهایی با چهرۀ قدیسان و حواریون، جبرئیل با یک بال گشوده و یک بال بسته، نسخهای قدیمی از کتاب مقدس ارتدکس که صفحاتش تا خورده بودند و عطفش کج شده بود… جانماز ابریشمی، تسبیح کهربایی، کتاب احادیث، جلد قدیمی تعبیر رؤیا از دیدگاه اسلام که بعد از هر رؤیا یا کابوس به آن رجوع میشد… هر دو روحانی سعی کرده بودند آدا را متقاعد کنند دین آنها را برگزیند و او را بهسمت خود بکشانند. آدا بیشتر به نظرش میرسید که پوچی را انتخاب کرده است. نیستی. صدف بیوزنی که هنوز او را در خود اسیر کرده بود و از دیگران جدا میکرد. اما در حالی که در آخرین ساعت آخرین روز مدرسه جیغ میکشید، چیزی متعالی را حس کرد، گویی وجود نداشت، گویی هرگز وجود نداشته و اسیرِ تختهبند تن نبود.
سی ثانیه گذشت. یک ابدیت.
صدایش شکست، اما ادامه پیدا کرد. وقتی صدای جیغ خودت را میشنوی، چیز عمیقاً تحقیرآمیز و به همان اندازه مسحورکنندهای وجود دارد شکستن، درهم خرد شدن بیاختیار و بدون قید و بند، بدون اینکه بدانی تا کجا میتواند تو را بکشاند، این قدرت افسارگسیختهای است که از درون تو برخاسته است. یک ویژگی حیوانی است. یک ویژگی وحشیانه. در آن لحظه، هیچ حالتی از او به خویشتن سابقش تعلق نداشت. همه چیز ورای آن صدا بود. این میتوانست صدای جیغ بلند یک شاهین، زوزۀ هولناک یک گرگ یا فریاد گوشخراش یک روباه قرمز هنگام نیمهشب باشد. هر یک از آنها میتوانست باشد، اما نمیتوانست جیغ یک دخترمدرسهای شانزدهساله باشد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.